و اشک اشک اشک
چیزی که حسرتش را در این لحظه های طولانی زمان
در این خانه ی سرد احمق بی دل و جان
از ته جان می کشم
دلم از وسوسه های این حس بی ثمر و پوچ پر شده است
چشمانم تمام غربت این پنجره های اندیشه ام را در اندیشه ی ذوب می برند
فراغت از مکان و زمان، آرمان باران ایمان من شده است
ولی چگونه؟
چگونه این غشای خونین را نادیده بنگارم؟ چگونه؟
چگونه وهم اهل بیت را حقیقت نپندارم؟ چگونه؟
به راستی نطفه ای بی رنگم که در آستانه ی کمرگاه وطن چنبره زدم
به راستی آیینه ای خانگی ام که جیوه ی روحم را بر پشت می گیرم
سر تا پا از شور، در نقطه ای بی معنی از برهوت خانه ی خانواده ای کور
به عمق دریا می نگرم:
که چطور در پس لایه های تهییج بی رنگ قطرات آب
در آن ظلمت پهناور چاهوار آب
ماهی سفید
می درخشد