روحیه ی نسبی نگری
ما ایرانیان، حداقل در چند دهه ی گذشته، به شدت از گفت و گو و بحث متنافر شده ایم. این در حالی است که به شدت به آزادی بیان معتقدیم یا بهتر است بگویم که ادعا می کنیم که معتقدیم. اگر فلسفه ی آزادی بیان را که خاستگاهش غرب می باشد مورد توجه قرار دهیم متوجه می شویم که اساسا آزادی بیان به هدف کشف حقیقت و به وسیله ی بیان و ایراد دیدگاه ها و نقد ها و نقطه نظرات است. در واقع خاستگاه علت آزادی بیان همان جایی است که از بحث کردن و صحبت و گفت و گو فرار می کنیم. حال این فرار اگر از طرف حکومت باشد به روش سانسور و اگر از طرف مردم باشد به صورت های دیگر انجام می گیرد که پرداختن به خود این روش ها خود به راحتی می تواند مطلبی دیگر باشد.
یکی از مهم ترین انواع گفت و گو ها و بحث ها، گفت و گوهایی انتقادی یا به طور کلی نقد است. در جایی که فقط به محسنات اشاره شود و یا عیب ها نادیده گرفته شود و گفت و گو به حالتی از گل گفتن و گل شنیدن باشد پیشرفتی حاصل نمی شود. چون پیشرفت عمیق نیاز به برطرف سازی عیوب دارد و زمانی که از عیوب چشم پوشی شود پیشرفت عمیقی نیز حاصل نخواهد شد. لذا نقد، گفت و گوی منتقدانه، مناظره، و حتی نقد های نوشتاری از اهمیت ویژه ای برخوردارند. ولی مسئله ی اساسی این است که به طرز عجیبی ما از این دسته از گفت و گو ها فرار می کنیم. یا به روش سرکوب از نقد فرار می کنیم و یا به روش های دیگر که یکی از آن ها در این مطلب تشریح خواهد شد.
یکی از اساسی ترین دلایلی که ما را از بحث های منطقی و انتقادی دور می سازد روحیه ی نسبی نگری ای است که در بسیاری از مردم وجود دارد. روحیه ی نسبی نگری روحیه ای است که اگر من آن را داشته باشم در بسیاری از موارد بر آن خواهم بود که نظر «من» درست است چرا که نظرات دیگران به واسطه ی نحوه ی رشد، چگونگی محیط، دوره ی زمانی و یا نوع تجربه ی ایشان با من تفاوت می کند و این تفاوت به معنی غلط بودن نظر من و درست بودن نظر آن ها و بالعکس نیست. این روحیه در بعضی از ما به قدری قوی است که حتی باعث می شود که از شنیدن نظرات دیگران نیز فرار کنیم. به نظر نگارنده تمامی ما با چنین مواردی یا برخورد داشته ایم و یا حتی خودمان از این دسته از افراد هستیم. نا گفته نماند که توجه به نظر و رای دیگران به معنی پذیرش آن ها و یا اهمیت و مهم بودن آن ها نیست لذا توجه به نظر دیگران از این منظر و در این مطلب، مهم بودن قضاوت دیگران و بر اساس نظرات دیگران زندگی کردن را تشویق نمی کند. اما این روحیه از کجا آمده است و به طور کلی دلایلش چیست؟ معایب چنین روحیه ای داشتن چیست؟ و ...؟ ...؟ ...؟
یکی از دلایل ایجاد این روحیه در ما استقلال طلبی فکری است. ولی به بیان دقیق تر ما طالب فراورده ی ظاهریِ این استقلال فکری هستیم تا فرایند آن. در واقع استقلال فکری طی یک فرایند طولانی حاصل می شود. در این فرایند، فرد خود را به وسیله ی مطالعه ی زیاد و بحث های زیاد، در معرض انتخاب های زیادی از نظرات قرار می دهد و با دقت و تامل یکی از انتخاب های موجود را بر می گزیند و یا در بهترین حالت، خود، دست به ساخت یک انتخاب دیگر می زند و آن را بر می گزیند. تکرار و انجام مکرر این فرایند در اکثر مواردی که بتوان به آن موضوعی عقیدتی گفت به یک فرد استقلال فکری را می دهد. حال این فرد که در برابر انتخاب های زیادی با دلیل مناسب دست به انتخاب یک عقیده ی خاص زده است درست بودن نظر خود را معتبر می داند ولی به هیچ روی انتخاب ها و دلایل و نظرات دیگر که منجر به انتخاب های دیگر می شوند رویگردان نیست. حال این معتبر بودن نظر «من» چیزی است بسیار پسندیده ولی ماحصل فرایندی دشوار. لذا ما در بسیاری از موارد سعی می کنیم که بدون گذر از دشواری ها فقط به رای خود متکی باشیم. و از طرفی چون رای دیگران ممکن است بی اعتباری نظر ما را نشان دهد، ما دست به دامن چنین روحیه ای می شویم. مسئله ی مهم تر این که هر چه این روحیه در ما بیشتر شود به دلیل لذت بیشتر از اتکا به نظرات بیشتر از خود باعث می شود که به چنین روحیه ای ملتزم تر باشیم.
دلیل دیگر و مهم این است که ما اولا کم می خوانیم و دوما بد می خوانیم. ما نه مطالعه بلدیم و نه مطالعه به میزان کافی انجام می دهیم. برای اثبات این مدعا فارغ از هر دلیل دیگری، کتاب های غیر درسی ای که خوانده اید را در ذهنتان بر شمرید. زمانی که تعداد اندکشان بر شما معلوم شد حال سعی کنید که مطالب آن کتاب ها را به یاد بیاورید. اگر کتابی را درست بخوانیم شاید جزئیات آن را نتوانیم به یاد بیاورم ولی کلیات آن را قطعا به خاطر می آوریم. البته درست خواندن فقط به معنی یاد آوری مفاهیم کتاب و یا مطلب نیست ولی به یاد نیاوردن دلیل کافی برای درست نخواندن ما می باشد. حال ممکن است این سوال پرسیده شود که چگونه کتاب نخواندن موجب ایجاد روحیه ی نسبی نگری در ما می شود؟! اگر ما کتاب بخوانیم در وهله ی اول این کتاب خود یک «نظر دیگران» به حساب می آید و در وهله ی دوم ممکن است آن کتاب حقیقتی را با توجه به استدلالاتی بر ما مکشوف کند که تا قبل از آن نسبت به آن به طور نسبی می اندیشیدیم. کسانی که کتاب زیادی خوانده اند کاملا بر قول قبل شهادت می دهند.
دلیل دیگر که منجر به روحیه ی نسبی نگری در ما می شود تقدم تفرد بر حقیقت مطلقه است. در واقع بعضی از این جهت دارای این روحیه می باشند که معتقدند که هر انسانی کاملا منحصربفرد و دارای تجاربی منحصر بفرد است (تفرد). و این را نیز معتقدند که حقیقت بسیاری چیز ها به واسطه ی تفرد ما بر ما نمایان می شود. در واقعا حقیقت برای ما بگونه ایست چرا که ما آن گونه آن را تجربه کرده ایم. البته لازم است گفته شود که در مواردی کاملا این تفرد بر حقیقت تقدم دارد ولی نمی توان همه چیز را تعمیم داد. مثلا نگارنده، خود یک بحث در این مورد داشته است:«روزی یکی از دوستان بر این بود که موفقیت تعریف منحصربفردی ندارد و لذا نمی توان آن را تعریف و یا حتی ایضاح کرد. بنده به عکس می گفتم که چنین چیزی ممکن است و می توان موفقیت را تعریف کرد و یا حداقل به طور کلی آن را ایضاح کرد. طرف مقابل چنین مدعا کرد که موفقیت را نمی توان تعریف کرد چرا که مثلا کسی رسیدن به درآمدی با ایکس مقدار را موفقیت می داند در حالیکه کسی دیگر رسیدن به درآمدی با ایگرگ را موفقیت می داند و لذا چون هر دو نفر از این جهت با هم متفاوتند لذا تعریف موفقیت نیز برای هر دو نفری متفاوت خواهد بود. من چنین گفتم که تعریف موفقیت چیز ساده ای است. موفقیت یعنی رسیدن به هدف. بعد از ارائه ی این تعریف گفتم حال مسئله این است که این هدف است که متفاوت است نه موفقیت. لذا موفقیت را به راحتی می توان تعریف کرد و تفاوت در هدف است». اگر به این دیالوگ و بحث به دقت نگاه کنیم متوجه می شویم که گاهی اوقات ما تفاوت های بسیاری می بینیم ولی این تفاوت ها گاها در یک کلیت به اشتراک می رسند. در واقع در میان تفاوت های بسیار می توان وجه اشتراکی را یافت و آن را استخراج کرده و علی رغم تفاوت ها یک کلیت را به عنوان ایضاحی مفهومی و کلی در باب مورد نظر ارائه کرد. لذا از این جهت تفرد نمی تواند در هر مسئله ای، حتی اگر تجربی هم باشد، بر حقیقت اولویت داشته باشد. در واقع زمانی این تقدم نامعتبر است که ما حقیقتی مشترک را در فرد فرد انسان ها مرتبط با آن مسئله ی خاص کشف کنیم. لذا در این جا ما حقیقتی را یافته ایم که تفرد در آن راه ندارد و دیگر نمی توان بدان نسبی نگاه کرد.
به عنوان حرف آخر بهتر است بگوییم که شاید این روحیه دلایل دیگری نیز داشته باشد ولی این سه دلیل گفته شده از دلایل عمده ی ایجاد این روحیه در ما هستند. نقش تعلیم و تربیت، چه از سوی خانواده و چه از سوی آموزش و پرورش، در سرکوب سوالات کودکان و نوجوانان و تضعیف قدرت تفکر در این زمانه نیز نقش کم رنگی در ایجاد روحیه ی نسبی نگری نداشته است. از طرفی از آن جا که نسبی نگری می تواند سنگری مناسب برای دین گریزی و یا حتی حمله به دین باشد نیز می تواند یکی از دلایل عمده ی ما به گرایشمان به چنین روحیه ای باشد. متاسفانه فعل های نامناسب فرهنگی از جانب ما به راحتی قابل رویت نیستند و لذا ما نادرستیشان را تا زمانی که به شکلی جدی با مشکلی مواجه نشده باشیم نمی بینیم. امید است این مطالب و مطالبی از این دست، گام اندکی در رفع این گونه مشکلات بردارند.