حواس پنج گانه
اشک هایم از چشمانم فرو می ریزند ... نه از فرط غم، نه از وفور شادی ... فقط چشمانم طاقت رویارویی را با ظلمت ندارند ... تاریکی، امان پنجره های روحم را بریده است
گوش هایم تا عمق اعصاب درد دارند ... نه از صدای ناهنجار، نه از سکوت محض ... فقط گوش هایم پر شده اند از یاوه های زمانه ... کلام پوچ، حلزون واره هایم را چرکین کرده است
خون، راهش را از بینی ام پیدا کرده ... نه از بیماری، نه از گرما ... فقط بینی ام دیگر تاب بوی حماقت ندارد ... جنون، سلامت مجرای بویایی ام را مخدوش کرده است
تلخی، زبانم را به شکوه آورده ... نه از زهر، نه از خوراک ... فقط زبانم دیگر توان گفتن دروغ های شیرین را ندارد ... چشیدن تلخی حقیقت، نیشم را زهرآگین ساخته است
با دست هایم روح عریانم را لمس می کنم ... نه از لذت، نه از اختیار ... فقط دستانم دیگر تحمل لمس نجاست را ندارند ... فضولات، شاخه های تنم را نجس کرده اند
و تمامی این واکنش ها را قله ی برف روبیده شده ام، پشت خودپنهان می کند