سایه ی نور
چقدر بی باک است این گل آفتاب گردان!
چقدر شجاعانه به سوی خورشید رشد می کند!
پاهای خسته ام فقط در صبحگاه رژه می روند
و از درد می کوبند به زمین
همان زمینی که گل در آن ریشه کرده کرده است
صدای سکوت سایه ی ساقه ی گل، موسیقی کورکورانه ای است از سایه ی ساق پایم
که چطور همپای قدم هایم، قدم می گذارد
و چقدر سایه ی شب عظیم تر است از سایه ها! سایه ی رشد ها!
کجای شب ترسناک است؟
همانجا که نمی بینیم؟
پس نور کی به شب می تابد؟
تاریکی ها چون سایه ها همیشه ترسناک اند
اصلا شب چیست؟
مگر نه این است که روز روشناییش را در آنجا از دست می دهد؟!
سایه ی ساق گل آفتاب گردان مگر نه به خاطر نور است؟!
سایه های حرکتم مگر نه به خاطر نور است؟!
نور نباشد
سایه چیست؟!!!
گل تا گل است
ساقه اش سایه ها دارد
ساق تا ساق است
مسیرش سایه ها دارد
گل آفتاب گردان را دوست دارم
چرا که رشدش به سوی خورشید در هوا
سایه ای بلند به سوی شب بر زمین دارد
و من نمی هراسم از گل آفتاب گردان که نکند
رز و نرگس و میمون
فقط سایه اش را ببینند
و من نمی هراسم از قدم هایم که نکند
قدم های دیگر
فقط سایه ی ساق هایم را ببینند
چه کنم دیگر؟!!!
نور خودش سایه سازد