گاه گاه
می شنوم از فرزانگان شهرهای شلوغ
از فرهیختگان جایگاه بوق
می شنوم عرض و طول هنرهای دروغ
و بر گردن خود آویخته ام قافیه ی یوق
شعرم کباب است و نامش یک پارچ دوغ
بی وزن و بی قافیه نامرئی می شود نبوغ:
«آبی سپهری گشت و خورشید شد فروغ»
زیبایی زبانم می دهد به من حقوق
چون حق ادا بکردم کشتند مرا ز جوق
سر رسید فقدان قافیه و اندکی بلوغ:
«من
بند قافیه را
نمی فهمم
من
سلول وزن را، صدا را، عروض را
نمی فهمم
من
شعر بی شعور را
نمی فهمم»
شهوت، شور، شیون
بقای رازهای دیدن
قفس را پریدن
و شعر پرنده را فهمیدن
- ۹۵/۰۴/۱۶