حکمت اول (The First Wisdom)

حکمت اول چیه؟! تو اصلا کی هستی که بخوای حکمت رو تعریف بکنی؟! آره، با تو ام نویسنده وبلاگ حکمت اول!

حکمت اول چیه؟! تو اصلا کی هستی که بخوای حکمت رو تعریف بکنی؟! آره، با تو ام نویسنده وبلاگ حکمت اول!

حکمت اول (The First Wisdom)

اگه حوصلشو نداری بیخیالش شو ... وبلاگو نمیگم

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه

۲۴ مطلب با موضوع «مطالب ادبی» ثبت شده است

دانه دانه های مقدس

چه نوای دلنوازی است

نوایی که ندانی که تو می نوازی یا

یار

نوایی که ندانی انگشتان تو تار می لرزاند

یا

یار

لیست سیاه

این روزها خسته ها خم شده اند

این روزها شعر ها شور شده اند

این روزها نان ها نون شده اند

این روزها کودکان پیر شده اند

آهو ها شیر شده اند

زود ها دیر شده اند

دوستت دارم ای «دوستت دارم»!

«دوستت دارم» جام شریفی است که مست می کند و صداقت می بخشد

«دوستت دارم» خورشیدی است که هر روز طلوع می کند، آن هم بی تکرار

«دوستت دارم» تبر عظیمی است که جنگل صد ساله را عریان می کند

«دوستت دارم» چه زیبا و چه شیرین و چه با معنا است

اما حیف

که چه بی اندازه «دوستت دارم» لوس شده است

قافیه

گاه گاه

می شنوم از فرزانگان شهرهای شلوغ

از فرهیختگان جایگاه بوق

 

می شنوم عرض و طول هنرهای دروغ

و بر گردن خود آویخته ام قافیه ی یوق

کاش می شد...

کاش می شد...

کاش می شد...

چشمایت را به دیگران قرض دهی

او بدون او

و چقدر تحقیرآمیز است زمانی که انسان برای رسیدن به آرزوهایی چون ازدواج، فرزند، پول و ثروت، خانه، خانواده و یک زندگی مرفه سال های مدید زحمت می کشد و وقتی تمام آرزوهایش محقق می شود متوجه می شود که این ها او را به آرامش نرسانده است و همچنان نیاز به داشتن چیز دیگری می کند.

بهترین معرفت

در گردابِ صورت های فلکی

دریاچه ها و چشمه ها

به کمکم آمدند

و زلالیِ آب

موضوعیت آغازیان را

برایم موجود کرد؛

...

و چها کرد به من!

کار او در من و با من

به سراغم آمد

بیداری صبحگاهی

نسیم خنک صبحگاهی

لطافتش را با ما تقسیم می کند

و خورشید به راستی طلوع نمی کند

خورشید

بی تفاوت به ما

روشنایی را می تاباند

 

و صبح صبح صبح

به راستی صبح

غیر از این است

که رویمان را

به سوی خورشید

می گردانیم؟!

زلزله

آرام

آرام

آرام

 

آهسته و آرام

همه ی نیش ها

بر جای خود می نشینند

 

طعنه های تاریک

عقده های گسل

همه در خدمت لرزه های آتشین

دارالمجانین شیرین

در سرای دل ها و قلب ها و دهلیزها

عروق به هر جهتی می جهند

 

در دنیای عشاق و عشق بازان

امنیت عاشق به هر خبری می دود

پرواز

من شعر پرواز را از آسمان می شنوم

و بی زمینی پرواز را از پرنده

 

مقبولیت غیر ممکن

می توان کاخ بساخت

می توان کوه شکافت

می توان از عمل خویش گریخت؟

می توان در قدم سایه ی گل نور بدید؟

 

من از ناکجا می آیم

ناکجایی که رفتن به از آن ممکن نیست

ناکجا سخت بجاست

رهسپار

صدای منظم تق و توق سنگ ریزه ها

زیر فشار قدم ها و گام ها

...

آری رهسپارم

...

رهسپارم به شکست برگ خشکیده

رهسپارم به هوای استنشاق

رهسپارم به آن جا که مرا صدا زند

من عاشق تو ام

من عاشق تو ام

تویی که به من نشانی خانه ی خرابات دل را دادی


من عاشق تو ام

تویی که رازهای درونت را فقط در درونت جای می دهی

دماغه ی چشم

چشم های زیبا

در پادگان اعمال نیک

نه زیبا دیده می شوند

و نه زیبا می بینند

آن ها زیبا می بندند

و زیبنده بنام می شوند

و این گونه چشم های زیبا، چشم های زیبایند

نوشتن

نوشتن گاهی زمزمه ای است از جویبار پرتلاطم زندگی، از تجربه های خروشان جاندارانِ در جریان.


نوشتن چون دویدن، انرژی درونی را آزاد می کند. نویسنده را سرمست می کند.


گاهی نویسنده اصلا فکر نمی کند که چگونه بنویسد. گاهی نویسنده فقط می خواهد بنویسد. نه اینکه هر چیزی بنویسد فقط گاهی اوقات او چگونگی نوشتنش را بی اهمیت می داند.

گاهی ...

گاهی گرسنه می شوم

گاهی سیر

 

گاهی سر به سر ریشه های دانه های برنج می گذارم

گاهی نیز محظوظ نمای بزرگ شالیزار می شوم

 

گاهی به هستی او اطمینان دارم

گاهی به نیستی او

سایه ی نور

چقدر بی باک است این گل آفتاب گردان!

چقدر شجاعانه به سوی خورشید رشد می کند!

پاهای خسته ام فقط در صبحگاه رژه می روند

و از درد می کوبند به زمین

همان زمینی که گل در آن ریشه کرده کرده است

سلام

زمان زندگی کجاست؟

چه زمانی؟ چه مکانی؟

چگونه زندگی می توان کرد؟

چگونه می توان

این داستان «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را تمام کرد؟

چگونه می توان

حقیقت خیال اندیش را خیال حقیقت اندیش ساخت و تاخت؟

چگونه می توان

حواس پنج گانه

اشک هایم از چشمانم فرو می ریزند ... نه از فرط غم، نه از وفور شادی ... فقط چشمانم طاقت رویارویی را با ظلمت ندارند ... تاریکی، امان پنجره های روحم را بریده است

 

گوش هایم تا عمق اعصاب درد دارند ... نه از صدای ناهنجار، نه از سکوت محض ... فقط گوش هایم پر شده اند از یاوه های زمانه ... کلام پوچ، حلزون واره هایم را چرکین کرده است