وجدان یا همان صدای درونی که به ما درست و غلط را نشان می دهد مبتنی بر اخلاقیات است. ولی صرف نظر از اخلاقیات، روح وجدان و یا زندگی وجدان وابسته به احساس گناه است. دانستن عقلی و فکری در مورد ایراد انجام هر کاری که متضاد با اخلاقیات است صرفا وجدان را زنده نگه نمی دارد. داشتن احساس شرط لازم و کافی برای وجود وجدان است. به عبارت دیگر اگر من با انجام نبایدی اجتماعی یا فردی، احساس گناه و یا شرم و یا ندامت داشته باشم فردی تلقی می شوم که وجدان دارم. لذا از این منظر چرای نباید ها متوجه مفهوم وجدان نمی شود. به معنی دیگر، وجدان به پذیرش قلبی و روحی و نه عقلی یا منطقی باید ها و نباید های اجتماعی یا فردی وابسته است. حال، با توجه به این مطالب سوال هایی به وجود می آیند مانند: آیا ممکن است وجدان بمیرد؟ آیا ممکن است تغییر اخلاقیات موجب تغییر وجدان شود؟ آیا وجدان می تواند به ما درستی یا نادرستی عملی را نشان دهد؟ آیا وجدان با ترس رابطه ای دارد که به ما حس گناه یا ندامت را انتقال می دهد؟ چه استفاده ها و یا سواستفاده هایی از وجدان صورت می گیرد؟ و ...
برای جواب دادن به سوال های بالا ابتدا به این نکته می پردازیم که وجدان چندان با آگاهی عقلانی ارتباط ندارد و بیشتر حاصل تمایلات و واکنش های احساسی انسان های دیگر است. مثلا در گذشته، در زمان قبل از عصر کشاورزی که مردم در گروه های کوچک زندگی می کردند و عمدتا با شکار کردن خوراک خود را تامین می کردند، کشتن انسان های دیگر و رقیب شاید کمتر موجب «درد وجدان» انسان ها می شده است. چرا که آن ها «نباید»ی چون «نکشتن انسان های دیگر» را برای خود در نظر نمی گرفتند. حتی ممکن است آن ها از کشتن رقیبانشان که شکار مورد نظرشان را شکار می کردند، قلبا شادمان هم می شدند. و یا حتی مثلا در همین عصر، کسی که یک نفر را می کشد شاید احساس عذاب وجدان داشته باشد. ولی تداوم و تکرار این کار، کم کم احساس قاتل را نسبت به این کار ملایم و راضی می کند و در نتیجه عذاب وجدان را تا حد نیستی کاهش می دهد.
سخنان پاراگراف قبل بدین معنی نیست که انسان وجدان خود را ممکن است از دست بدهد. بلکه ممکن است انسان ها با تداوم و تکرار انجام کاری که در ابتدا مایه ی عذاب وجدان بوده آن عمل را از گستره ی اخلاقیات احساسی خود بزدایند و در نتیجه با این کار آن ها دامنه ی وجدان خود را تغییر می دهند و این بدین معنی نیست که وجدان آن ها مرده است. مثلا فرض کنید که قاتلی که دیگر کشتن دیگران برایش درد وجدانی را به همراه ندارد عاشق و دلبسته ی کسی می شود و با آن شخص تشکیل خانواده می دهد. این قاتل با این که کشتن دیگران برایش موجب عذاب وجدان نمی شود ولی شامل استثنائاتی می شود. که این استثنائات همسر و فرزندانش خواهند بود. یعنی شاید این فرد بتواند بی هیچ ناراحتی ای کسی را بکشد ولی این شخص نمی تواند همسر و فرزندانش را بی هیچ ناراحتی ای بکشد زیرا که بودن آن ها در کنار خودش را دوست دارد. این مثال نشان دهنده ی آن است که وجدان انسان فروکش می کند ولی از بین نمی رود مگر در موارد خاص. این موارد خاص در واقع انسان هایی هستند که قلبا و روحا خود را آزاد به انجام «هر» کاری می دانند حتی کشتن خود. این انسان ها دیگر عزیزانی نخواهند داشت. هیچ چیز برای آن ها آن قدر ارزش ندارد که توسط این اشخاص حفظ شود. در این حالت که بسیار نادر است، وجدان در انسان مطلقا مرده است. ولی در غیر این صورت همه ی انسان ها حتی تا حد کمی وجدان دارند.
حال این سوال پیش می آید که وجدان از کجا سرچشمه می گیرد؟ در واقع ما انسان ها در خانواده هایمان و با توجه به فرهنگ کشور و شهرمان با باید ها و نباید هایی خاص بزرگ می شویم و به بلوغ می رسیم. این باید ها و نباید ها خیلی عمیق در ذهن و روح ما قرار می گیرند که موجب ایجاد پیوندی قلبی بین ما و این باید ها و نباید ها می شود. این باید ها و نباید ها در واقع همان هنجار ها و ناهنجاری های فرهنگ ما هستند. لذا اگر کسی در سن پانزده الی بیست سالگی در درستی و غلطی این فرهنگ ها اندیشه نکند و با پذیرش آن ها سال های عمرش را سپری کند مطمئنا وجدانی مطابق با آن فرهنگ ها خواهد داشت. حتی اگر بعد از مدتی بخواهد آن ها را تغییر دهد قلبا نمی تواند. مثلا یک مرد ایرانی که با فرهنگ «غیرت ایرانی» بزرگ شده است شاید ظاهرا اجازه دهد که مثلا در جشنی همسرش با مردی دیگر برقصد یا با وی مراوده ای معقول و غیر عاشقانه انجام دهد ولی قلبا از این کار رنجیده خاطر می شود یا به عبارتی دیگر وجدان وی دچار درد می شود. چرا که عملی صورت گرفته است که با نباید فرهنگی آن مرد سنخیت نداشته است (لذا وجدان گاهی به ما کمک می کند که بفهمیم قلبا و عمیقا به چه چیزی اعتقاد داریم). ولی اگر انسان بتواند، در آن موقع که باید، غلط های فکری و فرهنگی جامعه ی خودش را بیابد دیگر از چنین رفتار هایی قلبا نمی رنجد.
حال اگر انسانی نخواهد فرهنگ و یا اخلاقیات جامعه ی خود را بپذیرد طبیعتا می بایست یک اخلاقیات خاص را برای خود برگزیند. و پی بردن به یک اخلاقیات خاص که بتواند اعمال ما را در اکثر امور زندگی به جهتی همسو با آن اخلاقیات حرکت دهد زمان می برد. این گذر زمان باعث می شود که ما قلبا با اخلاقیات جدیدمان پیوند داشته باشیم (البته ما زمانی با اخلاقیات منتخبمان قلبا ارتباط برقرار خواهیم کرد که عمیقا آن را درک و تجربه کرده باشیم). حال اگر باز با گذر زمان بیشتر ما به ایرادی در اخلاقیات جدیدمان برخوریم که ما را متعاقبا به انتخاب اخلاقیاتی جدید تر و درست تر سوق خواهد داد مشکلی جدید به وجود می آید. در این جا ما توسط اندیشه و تفکر و منطق می دانیم که اخلاقیات جدید تر، درست تر از اخلاقیات پیشین است ولی ما قلبا با اخلاقیات قبلی مرتبط خواهیم بود و وجدانمان نیز مطابق با آن شکل گرفته است. در این جا باز به خود فرد بستگی دارد که وجدان خود را راهنما قرار دهد و یا عقل و منطق را. اگر فرد گزینه ی دوم را انتخاب کند و در ادامه ی زندگی باز عمق اخلاقیات جدید تر خود را درک و تجربه کند این فرد صاحب وجدان جدید تری خواهد شد که مطابق با آخرین اخلاقیات انتخاب شده است. لذا این مطلب این مسئله را برایمان روشن می کند که وجدان نمی تواند راهنمای خوبی برای انسان باشد. چرا که درستی و نادرستی ای را تبیین نمی کند بلکه فقط مطابق با آن ها احساسات انسانی را دستکاری می کند.
حال این خاصیت وجدان می تواند به صورت ابزاری برای کنترل اعمال جوامع به دست سیاسیون به منظور رسیدن به اهدافی زیان بار برای جوامع باشد. هر چند سیاسیون نمی توانند فرهنگ یا اخلاقیاتی خاص را به جامعه تزریق کنند ولی می توانند با بزرگ نمایی و با ارزش ساختن بعضی فرهنگ های یک جامعه دست به استفاده ی ابزاری از وجدان مردمی که احساسی تر عمل می کنند بزنند. مثلا این که یک سرباز آمریکایی در ویتنام بدون درد وجدانی صد ها ویتنامی را می کشد ولی در کشور و جامعه ی خود با کشتن یک آمریکایی دچار عذاب وجدان می شود متوجه این است که سیاسیون آمریکایی باید ها و نباید های مردم خود را طوری تعیین کرده اند که کشتن دشمن الزامی و حفظ دوست و خودی ارزش است که هرچند این باید و نباید در فرهنگ آمریکایی وجود دارد و سیاسیون فقط آن را تشدید می کنند. هر چند این استفاده ی ابزاری صرفا زیان بار نیست. مثلا، اکثر کشورها روحیه ی تیم های ورزشی ملی خود را با تشدید حس «عرق ملی یا قومی» تقویت می کنند. هر چند که این هدف زیان بار و فساد آور نیست ولی به روشی نادرست تحقق می یابد.
یکی از راه های ایجاد وجدان ایجاد ترس است. مثلا ما در ایران، در کودکی، با این تفکر بزرگ می شویم که اگر خواهر و مادرمان حجاب اسلامی نداشته باشند ما جهنمی می شویم (این باور «لزوما» از طریق عاملی بیرونی مانند سیاست ایجاد نمی شود. بلکه این عقیده سینه به سینه در فرهنگ ما جریان داشته است). در واقع این حس ترس موجب پشیمانی ما از عدم رعایت حجاب توسط ما و یا مونثات ما می شود و متعاقبا اگر با روح ما اجین شده باشد ما را به عذاب وجدان دچار می کند. و یا مثلا در همان مثال سرباز آمریکایی در جنگ ویتنام، حس ترسی در سربازان القا می شود بطوری که اگر دشمنان خود را نکشند به عقوبتی سخت دچار می شوند. که در خیلی از این موارد این حس ترس در آموزه های غلط مسیحی ایجاد می شده است. برای همین است که اکثر کسانی که به جنگ ها می روند انسان هایی با گرایش مذهبی هستند.
لذا با این تفاسیر، وجدان نمی تواند سنگ محک مناسبی برای عقایدمان باشد. ولو این که ما را در احساس خودمان غرق کند.