او بدون او
و چقدر تحقیرآمیز است زمانی که انسان برای رسیدن به آرزوهایی چون ازدواج، فرزند، پول و ثروت، خانه، خانواده و یک زندگی مرفه سال های مدید زحمت می کشد و وقتی تمام آرزوهایش محقق می شود متوجه می شود که این ها او را به آرامش نرسانده است و همچنان نیاز به داشتن چیز دیگری می کند.
...
او در این مرحله به سختی آرامش دارد
او بسیار دارد اما غنی نیست
او بسیار توانا است اما نقظه ضعف فراوان دارد
او متناهی را فتح کرده اما قدمی به نامتناهی نگذاشته
...
و او هر چه به مرگ نزدیک تر شود ژولیدگی ذهنی بیشتری پیدا می کند. چرا که او در این سال ها به بیماری «خود فراموشی» مبتلا شده است. در این زندگی او بیشترین شناخت را به بیرون و کمترین شناخت را نسبت به درون پیدا کرده است. و او از این خود آگاهی احساس حقارت می کند. او در میان شاعران، نویسندگان، و اهل انسانی ها احساس کمبود و خجلت می کند. او، انسانِ چهل پنجاه ساله ای که به تازگی با «درون» آشنا شده، در میان انبوه جوانانِ «آشنا»، مرگ را قبل از مرگ می بیند. و او می میرد و او دوباره زنده می شود.
این داستانِ «او» چگونگیِ تکرار شدن تاریخ را تصویر می کند که چطور انسان، در تمام زندگی از انحراف در امان نمی ماند. این داستانِ یک فرد به خصوص نیست. این داستان انسان همیشه نا آرام و همیشه ناراضی است.