«سلسله مطالب قطار، نه به هدفِ به اشتراک گزاریِ مفهومی خاصی از سوی نویسنده و نه به هدف روشن کردن مطلبی انسانی است. این مطالب صرفا دیالکتیکی یک طرفه و خود محورانه است که در ابتدای آن واقعا خود نویسنده نخواهد دانست که پایانش چه خواهد بود. این مطالب تخلیه ی آنی ذهنی نویسنده است و یکی از دغدغه های فلسفی وی را تشریح خواهد کرد. البته همه ی این ها بدین معنی نیست که این مطالب سودمند و روشنگر نخواهند بود. همچنین توصیه می شود که مخاطبانی که می خواهند این مطالب را دنبال کنند باید مطالب را به ترتیب شماره ها بخوانند. بدین معنی که اگر کسی بخواهد مطلب قطار دو را بدون در نظر گرفتن مطلب قطار یک بخواند، ممکن است بعضی مطالب در نظرش گنگ و نامفهوم آید.»
و کدام معنا مرا در زندگی گرفتار می کند؟ و به راستی هدف این زندگی چیست؟ هدف این دنیا چیست؟ ایستگاه نهایی قطار زندگی کجاست؟ از میان میلیون ها اسپرم یک و فقط یکی وارد تخمک می شود و من به وجود می آیم. چه هدفی پشت این مطلب می تواند باشد به غیر از خواسته ی پدر و مادرم. به واقع هیچ کدام از ما انسان ها به اراده ی خود به این دنیا نیامده ایم. هیچ کدام از ما نخواستیم که به این دنیا وارد شویم. و تقریبا تمامی ما بدون توجه به این حقیقت، خود را مشغول به رفع خواسته های از پیش تعیین شده یمان می کنیم. حتی خدا نیز مرا خلق نکرده است. به راستی اگر پدر و مادر من نمی خواستند که من متولد شوم، خدا چه می توانست بکند؟!!! پس باید تفاوت قائل شویم بین آفریدن من و آفریدن انسان. و حال این سوال به دو سوال تقسیم می شود. اولی: هدف از آفریدن من چیست؟ دومی: هدف از آفریدن انسان چیست؟ سوال اول به پدر و مادر من بر می گردد و دومی به خدا. ولی آیا به راستی، هدف از خلق انسان باید دغدغه ی من باشد؟ اگر باشد، پس باید این هدف که در ادیان آمده و نامش تکامل است هدف من باشد. ولی اگر نباشد چه؟!!! چه چیز من را به سوی این هدف دینی می کشاند؟ ترس از پوچی دنیا؟!!! ترس از این که این دنیا هیچ معنا و مفهومی ندارد و تمام ما از این حقیقت فرار می کنیم و از چپ و از راست برای خود بازی ای می تراشیم. هم اکنون که این مطالب را می نویسم بدنم از ترس می لرزد. شاید که مخاطب این ترس را درک نکند. شاید نداند که در پس بی معنایی دنیا چه خطراتی نهفته است.
پس باید سری به سوال اول بزنیم. یا بهتر بگویم اصلا چرا و چرا سوال دوم خود نمایی می کند؟ چرا هدف زندگانی من باید با هدف زندگانی همه ی انسان ها یکی باشد؟ و غیر از این است که هدف از وجود من چه تفاوتی با هدف از وجود هر انسان دیگری می کند وقتی که پوچی در میان باشد. مسئله را فعلا با خود شرح می دهم. هدف از وجود من خواست و هدف پدر و مادر من است. پس با این حال هدف از زندگی من را پدر و مادر من تعیین می کنند. ولی آیا به واقع منطقی است که من زندگیم را وقف اهداف پدر و مادرم سازم؟!!! شاید آن ها می خواستند که با آوردن بچه ای زندگیِ خود را (به خیال خود) شادتر سازند. و یا شاید آن ها همین طور بچه آوردند چون که همه بچه می آورند. و شاید آن ها حتی نمی خواستند بچه بیاورند. و یا شاید پدرم علیرغم وجود برادرانم خواسته که حفظ نسل داشته باشد و فامیلی خود را حفظ کند. ولی هیچ کدام از این شاید ها که تمامی اهداف احتمالی و ممکن پدر و مادرم هستند همچنان به طور منطقی هدف زندگی من را تعیین نمی کنند. در واقع حقیقت این است که هدفی پشت این زندگی نیست. و این حقیقت برای تمامی انسان های دیگر نیز به طور مشترک وجود دارد. در واقع کس دیگری نیست که غیر از این شرایط را دارا باشد. پس جواب به سوال اولی خود به سوال دومی نیز جواب می دهد. ولی این تمام ماجرا نیست. ماورای این نیهیلیسمی که نیچه آن را اروپایی می دانست مفهوم دیگری نهفته است. در واقع در پس این حقیقت شرایط عجیب و فعلا از نظر من متناقضی وجود دارد.
در پس این حقیقت، ترس عجیبی وجود دارد که حاصل از آزادی است. از کدام آزادی سخن می رود؟!!!
این آزادی که
اگر معنایی برای این زندگی وجود ندارد
اگر هدفی برای وجود من از قبل تعیین نشده است
اگر راه زندگانی من به طور بالقوه وجود ندارد
پس من آزادم که معنای زندگیم را
هدف از وجودم را
و راه زندگانی و درست و غلطم را خودم تعیین کنم.
درک داشتن این آزادی است که بسیار ترسناک است. و بسیار ترسناک. این آزادی را همه ی ما داریم و از آن بی خبریم. در واقع ما از داشتن این آزادی خود را بی خبر می سازیم. ما از این آزادی واهمه داریم. و ما به راستی از آزادی می ترسیم. به همین دلیل هم هست که خود را خواستار آزادی می دانیم. در واقع ما خود را از داشتن این آزادی به وسیله ی خواستن آن محروم می کنیم. چرا که انسان خواستار چیزی است که آن را ندارد. در واقع وقتی ما خود را خواهان آزادی می خوانیم به طور ناخودآگاه به خود می قبولانیم که این آزادی را نداریم. چون که آن را می خواهیم. و چیزی را که داشته باشیم نمی خواهیم. ولی چرا؟ چون می ترسیم. چرا که وقتی همه ی ابعاد این آزادی را درک کنیم خواهیم دید که آن قدر خود را آزاد می توانیم بیابیم که حتی از خودکشی کردن نیز ترسی نداشته باشیم و وجدان را زیر سوال ببریم. درک این آزادی ما را قادر می سازد که هیچ گونه مخالفتی نیابیم اگر که بخواهیم مانند هیتلر شویم. در واقع تمامی اخلاقیات را زیر سوال خواهیم برد.
این آزادی پیامدی نه منطقی ولی زیباشناسانه دارد که حال که معنای این دنیا مثل ظرفی تو خالی است پس من می توانم این ظرف را با هر چه که بدان عشق می ورزم پر سازم. و دقیقا همین جاست که مشکل عقیدتی من آغاز می شود. در واقع من، شخصا، ایستگاه نهایی این قطار بی مقصد را به اختیار و خودآگاهی تکامل دینی در نظر می گیرم. ولی از سویی دیگر نمی توانم این را بی ایراد ببینم که انسانی بخواهد هر سویی که بخواهد قطار خود را بکشاند.