«سلسله مطالب قطار، نه به هدفِ به اشتراک گزاریِ مفهومی خاصی از سوی نویسنده و نه به هدف روشن کردن مطلبی انسانی است. این مطالب صرفا دیالکتیکی یک طرفه و خود محورانه است که در ابتدای آن واقعا خود نویسنده نخواهد دانست که پایانش چه خواهد بود. این مطالب تخلیه ی آنی ذهنی نویسنده است و یکی از دغدغه های فلسفی وی را تشریح خواهد کرد. البته همه ی این ها بدین معنی نیست که این مطالب سودمند و روشنگر نخواهند بود. همچنین توصیه می شود که مخاطبانی که می خواهند این مطالب را دنبال کنند باید مطالب را به ترتیب شماره ها بخوانند. بدین معنی که اگر کسی بخواهد مطلب قطار دو را بدون در نظر گرفتن مطلب قطار یک بخواند، ممکن است بعضی مطالب در نظرش گنگ و نامفهوم آید.»
ممکن است که خواننده از دانستن این نوع آزادی این ترس و وحشت را احساس نکند. علت چیست؟ حدود یک سال پیش بود که من، خودم، با این نوع آزادی مواجه شدم. ولی از آن روز اول این حس را نداشتم. ابتدا حتی اصلا این آزادی را درک نکردم. نه این که معنا و مفهوم آن برایم مشکل باشد. نه، بلکه آن فقط مانند یک واقعیت ساده ی ریاضی مانند دودوتا چهار تا در نظرم آمد. ولی هر چه که گذشت بهتر توانستم با تمام وجودم آن را درک کنم. ولی به جرات می توانم بگویم که هر زمان که به این موضوع فکر می کردم سعی می کردم که روزمرگی و دل مشغولی های شخصی ام ذهن مرا از این واقعیت ساده دور کند. گاهی اوقات که به این موضوع فکر می کنم نمی توانم به خودکشی فکر نکنم. برای یک لحظه این تفکر به سراغم می آید که:«این دنیا هیچ است. تو هیچ هستی. خود را بکش. چه چیز جلوی تو را می گیرد. دنیای پس از مرگ را به پس از مرگ بسپار. چه به واقع باشد و چه نباشد. سختی و مشقت این دنیا را با یک خودکشی ساده به سرانجام برسان. خود را از قید این دنیا رها کن.» وقتی پوچی را درک می کنی درست و غلط خودکشی بی معنا می شود. ولی آیا به راستی این است؟ یعنی هیچ درست و غلطی وجود ندارد؟!!!
به واقع آن چه که مرا عذاب می دهد این است که در سرشت خود و در اعماق وجود خود این عقیده ی بنیادین در من شکل گرفته است که درست و غلط وجود دارد. می دانم که خودکشی غلط است. این را عمیقا اعتقاد دارم. ولی منطقا چطور؟ چگونه می توانم کسی را که می خواهد خودکشی کند به طور منطقی از عملش بازدارم. به واقع این را در خود می توانم می بینم. می توانم تناقضی بین خودکشی کردنش و یک عقیده ی دیگرش بیابم و خودکشیش را غیر عقلانی و غیر منطقی بدانم. ولی خودم را چطور؟ خودکشی را فعلا به حال خود بگذارم. فعلا مسئله از این قرار است که در تمام یک سال گذشته همیشه به بهانه ی کار و درس و مطالعه و تفکر به موضوعات غیر از این ذهن خود را از چنگال این تفکرات نجات می دادم. ادیبان و اهل هنر و گاها فیلسوفان این مسئله را این طور توجیح می کنند که بی معنایی دنیا مانند یک فرصت بزرگ برای انسان می باشد. بی هدفی و بی معنایی دنیا فرصتی است برای انسان که آن طور که می خواهد زندگی کند. و دقیقا مشکل من این جا پر رنگ می شود. چرا که همین فیلسوفان و هنرمندان در کنار این عقیده قائل به این هستند که کشتن نفس غلط است. دزدی غلط است. همین انسان ها به اخلاقیات دینی پایبند می شوند. و این از نظر من تناقض است. البته فعلا. کمی هم احساس می کنم که می شود این دو عقیده را با هم جمع ساخت ولی حدود باید مشخص شوند.
برای همین است که حال، پس از یک سال فرار، می خواهم در عمق ذهن خود و با استفاده از منطقی دقیق این مسئله را برای خود واکاوی کنم. می خواهم برای یک بار، با حوصله به این ترس بزرگ حمله ور شوم. می خواهم سال نو را بسیار نو آغاز کنم. پس شروع می کنم. در ابتدا باید مشخص شود که بی معنایی دنیا آیا همه گونه آزادی را به انسان می دهد؟ آیا انسان پس از درک این آزادی می تواند مثل یک سوپرمن دستانش را مشت کند و خود را به سوی آسمان شلیک کند؟ تصور خلاقانه ایست ولی فقط در عالم ذهن به واقعیت می پیوندد. پس انسان هر گونه نمی تواند زیست کند. کمی زمینی تر فکر کنیم. آیا این آزادی زندگی غیر اخلاقی را شامل می شود؟ آیا این امکان را به من می دهد که مانند چارلز براونسون (چارلز سالوادور) زندگی کنم یا مانند هیتلر؟ در واقع با قبول این فرصت این عقیده که انسان شان و منزلت خاصی دارد زیر سوال نمی رود؟!!! تناقضی که من بینم در این است که ابتدا ما انسان ها عقیده داریم که متفاوت هستیم از موجودات زنده ی دیگر. ما از زیست انسانی حرف می زنیم. مانند انسان زندگی کردن را رتبه ی بالاتری در نظر می گیریم نسبت به حیوانات و دیگر موجودات دیگر. ولی به راستی تفاوت ما چیست؟ توجه کنیم به پیشرفت علم، تکنولوژی، پزشکی. حیوانات نتوانسته اند چنین پیشرفت هایی بدست آورند. ولی آیا به راستی این تفاوت ها و محصولات در زندگی انسانی ما تاثیر دارد. آیا کسی نیست که از علم روز و از پیشرفته ترین تکنولوژی ها استفاده کند ولی همچنان رفتاری به مانند حیوان نسبت به همسر و فرزندان و افراد جامعه ی خود داشته باشد؟!!! پس بهتر است متذکر شویم که علم و تکنولوژی، ما را به حیوانات قوی تر و مسلط تری نسبت به حیوانات دیگر تبدیل کرده است. لذا شان انسانی ما وابسته به علم و تکنولوژی و پیشرفت های پزشکی نیست. البته اگر چنین شانی وجود داشته باشد.
بعضی این شان والا را عشق می دانند که به راستی موضوع همیشگی و مبهمی است. این عشق را هم ردیف ایثار و از خودگذشتگی برای معشوق نیز می توان در نظر گرفت. ولی آیا به راستی این موهبت ما را از جنگ وا می دارد؟ آیا عشق انسان را به انزوا نمی کشاند؟ آیا عشق از انسان مجنونی که حاضر است هر کاری را برای معشوقش انجام دهد نمی سازد؟ در واقع این تئوری از انسان هم ردیف تعبیرهای هنری از بی معنایی این دنیاست. چرا که در پس خلوت مقصد این قطار فقط و فقط عشق است که موجب می شود انسان امید به زندگی داشته باشد. این علاقه است که می تواند زندگی انسان را معنا بخشد. ولی این علاقه چگونه باید باشد؟ آیا این علاقه همان عشق چند خط قبل است؟ و متعلق این علاقه چه چیزی باید باشد که انسان را به شان انسانیش برساند؟ همسر؟ پول؟ قدرت؟ شهرت؟ علم؟ تکنولوژی؟ تملک؟ خدا؟ خود؟ اصلا بحث این ها نیست. بحث اصلی این است که این شان مقرری است و یا این شان انتخابی است؟ برخی این گونه جواب می دهند که این یک چیز فطری است. ولی اصلا فطری یعنی چه؟ فطرت انسانی داشتن یعنی چه؟ آیا قاتلین فطرت انسانی دارند یا ندارند؟ بعضی اوقات مفهوم فطری برایم غیر قابل درک است ولی وقتی به منطق محض فکر می کنم فطرت برایم با معنی می شود. این را عمیقا تجربه کرده ام که انسان به طور فطری منطقی است. مثلا، اگر من بگویم دروغ گفتن اشتباه است و انسان نباید دروغی بگوید ولی بعدها دروغی بگویم و شما متوجه شوید، در این لحظه شما به اصطلاح مچ مرا می گیرید که مگر خودت نگفتی که انسان نباید دروغ بگوید پس چطور خودت دروغ گفتی؟ این مچ گیری در واقع منطقی بودن ما انسان ها را یادآور می شود. چرا که ما خود به خود ضد تناقض هستیم. وقتی ما متوجه تناقضی در عقیده ی نظری خود و یا عقیده ی عملی خود می شویم خود به خود واکنش نشان می دهیم. و این در تمام انسان ها صادق است. ولی مگر غیر انسان ها منطقی نیستند؟؟؟!!! حیوانات هم از منطق استفاده می کنند ولی نه از منطقی قوی برای کارهایشان. یوزپلنگ ها آهو ها را می کشند و می خورند چون گشنه می شوند و گوشت خوارند. این منطقشان است. شیرهای نر در یک اجتماع با هم جنگ می کنند که حاکم انتخاب شود. چون قدرت در بین آن ها حرف اول را می زند. و قدرت برای آن ها توانایی فیزیکی است. این منطقشان است. قدرت طلبی از نشانه های اصلی حیوانات است. همین طور آزادی خواهی. هر حیوان می خواهد هر کاری که دلش می خواهد بکند. می خواهد به حیوانات دیگر کنترل داشته باشد. هر چه که بتوانی بر چیزها کنترل داشته باشی آزادی بیشتری خواهی داشت. شیر نر حاکم نسبت به ماده شیرها و شیرهای نر دیگر آزادی بیشتری دارد. لذا عمیقا عقیده دارم که انسان می تواند بهتر از شیرها، بهتر از میمون ها، به منطق دقیق خودش پایبند باشد. پس اگر تفاوت عمده ای می خواهیم این تفاوت در منطقی عمل کردن ما انسان هاست. این که عقایدی داشته باشیم و منطقا به آن ها عمل کنیم. ولی آیا مثلا عقیده به قدرت هر چه بیشتر و عمل به آن ما را از حیوانات دور می کند؟