«سلسله مطالب قطار، نه به هدفِ به اشتراک گزاریِ مفهومی خاصی از سوی نویسنده و نه به هدف روشن کردن مطلبی انسانی است. این مطالب صرفا دیالکتیکی یک طرفه و خود محورانه است که در ابتدای آن واقعا خود نویسنده نخواهد دانست که پایانش چه خواهد بود. این مطالب تخلیه ی آنی ذهنی نویسنده است و یکی از دغدغه های فلسفی وی را تشریح خواهد کرد. البته همه ی این ها بدین معنی نیست که این مطالب سودمند و روشنگر نخواهند بود. همچنین توصیه می شود که مخاطبانی که می خواهند این مطالب را دنبال کنند باید مطالب را به ترتیب شماره ها بخوانند. بدین معنی که اگر کسی بخواهد مطلب قطار دو را بدون در نظر گرفتن مطلب قطار یک بخواند، ممکن است بعضی مطالب در نظرش گنگ و نامفهوم آید.»
وقتی می توانی با وقتی می بایست بسیار تفاوت می کند. ولی آیا توانستن نمی تواند القای بایستن باشد. در واقع اگر ما بدانیم که در این زندگی آزادی داریم که چطور بشویم چرا جریان پرتلاطم و شگفت انگیز زندگی را با سد خودکشی قطع کنیم؟ پس بهتر است بدانیم که آزادیِ هستی گرایی بیش از این که موجب خودکشی شود می تواند موجب یک زندگی جدید و کامل شود. این همان آزادی ای است که من حتی نسبت به خودکشی دارم. من از طریق توانستن یک بایستن برای خود می سازم. نه این که من به این دنیا آمده ام که مثلا به زندگیِ دیگر انسان ها کمک کنم، بلکه از آن جا که آزادم و می توانم چنین هدفی را مفهوم زندگیِ خود سازم چرا نباید چنین کاری انجام دهم. مسئله ی دیگر در این است که آزادیِ هستی گرایی چطور می تواند در برابر این انتخاب من که می خواهم تا آن جا که می توانم انسان ها را به قتل برسانم موضع گیرد؟ در این لحظه من از آزادی هستی گرایی برخوردار نیستم. چرا که می خواهم تا آن جا که می شود انسان ها به قتل برسانم. در واقع عقده ای روانی در من وجود دارد که موجب انتخاب چنین هدفی شده است. ولی آیا مشابه همین مسئله ی روانی موجب نشده است که من، از سویی دیگر، انتخاب کنم که به زندگی دیگر انسان ها کمک کنم؟ در واقع برای آزادیِ هستی گرایی داشتن من باید بتوانم یا کاری کنم که تمامی یادگرفته های روانیِ خود را از دست بدهم و یا بدون آن که یادگرفته های روانیِ من دخالتی در انتخاب من داشته باشند، انتخاب کنم. ولی حالتِ سومی نیز ممکن است وجود داشته باشد بدین صورت که در فطرتِ من چیزی وجود دارد که موجب می شود من اولین موضع که موجب کمک کردن به زندگی انسان ها می شود را انتخاب کنم. پس به عبارتی نمی توان گفت که من در هر شرایطی آزادی هستی گرایی دارم. این بدین معنی نیست که آزادی هستی گرایی را کسی جز من بتواند به من دهد ولی این بدین معنی است که اتفاقا من باید چنین آزادی ای را به خودم بدهم.
بعضی ها وجود فطرت را انکار می کنند. چقدر این انسان ها می توانند کور باشند؟! من خود ابتدا فطرت را انکار می کردم. چون که عقیده داشتم فطرت چیز ناواضحی است که برخی دانشمندان زمانی که از بیان دلایل یک سری پدیده ها عاجز می مانند خود را بدان متوسل می کنند. مخصوصا زمانی که بحث از درست و غلط در میان باشد که آن علما چنین می نمایند که ما انسان ها خوب و بد را به طور فطری می دانیم. من همچنان به این مباحث اعتقادی ندارم. چرا که اگر انسان درست و غلطِ خود را می دانست پس چرا امروزه این قدر به غلط کردن افتاده است. ولی جدای از این ها، من هر چقدر تلاش کردم که منطق را جزئی از فطرت انسان ها ندانم نتوانستم. در واقع چگونه می توان آگاهانه به تناقض اعتقاد عملی داشت؟!!! ما چه بخواهیم و چه نخواهیم ضد تناقض هستیم. من نمی توانم عقیده داشته باشم که مثلا در تمام شرایط باید راست گفت و از طرفی عقیده داشته باشم که باید در بعضی موارد دروغ گفت. در واقع هر انسانی که متوجه شود که این دو عقیده را دارد خود به خود واکنش نشان می دهد. و اصلا می شود که در عمل، انسانی به هر دو عقیده ی قبل اعتقاد داشته باشد؟!!! کسی که به عقیده ی اولی اعتقاد عملی داشته باشد در هیچ شرایطی دروغ نخواهد گفت (حتی به قیمت جان خود) و کسی که به عقیده ی دومی اعتقاد عملی داشته باشد خود را مجاز می بیند که در شرایطی دروغ بگوید. پس به واقع نمی توان انسانی یافت که خارج از منطق زندگی کند. در واقع منطق هم حقیقتی خارج انسان است و هم داخل وی. در واقع چه انسان منطقی باشد و چه نباشد پدیده های درونی و بیرونی سیر منطقیِ خود را دنبال می کنند. حتی اگر کسی بخواهد ضد منطقی زندگی کند باز هم باید موازیِ اصولی زندگی کند که آن اصول طبقِ منطق نباشند. که این خود نشان دهنده ی تفکرِ منطقیِ چنین شخصی است. از نگاهی دیگر، مثلا شنیده یا دیده اید که کسی می گوید که «من هم به خدا اعتقاد دارم و هم نه؛ من به خدا به معنیِ آفریننده اعتقاد دارم ولی به خدا به معنی موجودی در بالای آسمان نه». در واقع این تفکیک معنایی به همین علت است که انسان ضد تناقض است. یعنی حتی در مواردی هم که انسان ادعای اعتقاد به تناقضی چون «اعتقاد به خدا و عدم اعتقاد به خدا» را می کند وی برای هر یک از این «خدا» ها معنی ای می آورد که این دو را از هم متمایز کند و در نهایت تناقض را از بین ببرد. حتی کسی که می خواهد ثابت کند که انسان فطرتا منطقی نیست سعی می کند دچار تناقضی در استدلال خویش نشود. پس بایست قبول کنیم که انسان فطرتا منطقی است. ولی پس چرا اکثر مردم منطقی نیستند؟ من عقیده دارم که قطعا از تناقض عقاید خویش ناآگاهند و یا بدان توجهی نمی کنند و یا با خود صادق نیستند. اگر کسی باشد که این عقیده را داشته باشد که در هر شرایطی بایست راست گفت و از طرفی چنین شخصی خود را ملزم ببیند که در بعضی شرایط دروغ نیز بگوید، قطعا می توان گفت که وی به عقیده ی اولی به معنای واقعی کلمه اعتقاد نداشته است. در واقع وی ممکن است متوجه نباشد که دروغ گفتنش موجب از بین رفتنِ عقیده ی اولیِ خود می شود. ولی اگر این شخص را متوجه تناقض بین عقایدش کنیم می بینم که اگر وی با خود و با ما صادق باشد حتما یکی از این دو عقیده را اتخاذ خواهد کرد. ولی آیا منطق تنها خصوصیت فطری انسان است؟
اگر سخنان ژان پل سارتر در سخنرانی مشهورش به نام «اگزیستنسیالیسم یک انسان گرایی است» را مبنی بر این که طبیعت انسانی یا همان فطرت وجود ندارد بپذیریم مطابق وی به این نتیجه خواهیم رسید که این انسان است که مفهوم زندگیِ خودش را می سازد و کردارِ منتخبِ وی است که ماهیتش را صیقل می دهد. من این نتیجه ی اخیر را نیز جزء فطرت انسانی در نظر می گیرم. در واقع این از خصوصیات خاصه ی انسان است که چون سلول بنیادی که می تواند تبدیل به هر سلول دیگری شود وی نیز می تواند هر ماهیت ممکنی را به خود بگیرد (البته انسان از این نظر با سلول بنیادی متفاوت است که وی انتخاب می کند که چه ماهیتی داشته باشد ولی سلول بنیادی از چنین انتخابی قاصر است) . انسان حتی می تواند انتخاب کند که چون حیوان زندگی کند. به راستی کدام موجود زنده از چنین قابلیتی برخوردار است؟!!! پس اختیار انسان در آزادیِ هستی گرایی خویش را نیز باید از فطرت انسان یاد کرد.