مخالف اندیشی «و» مستقل اندیشی
مستقل اندیشی از یکی از نشانه های روشنفکری آغاز می شود که هر کس باید بتواند خود و برای خود بیندیشد. در واقع این حالت انسان را به خود بیشتر وانهاد و او را در حوزه ی تفکر مستقل تر کرد. اساس مستقل اندیشی این است که هر زمان که تفکری توسط متفکرانی پدید آمد، بعد از مدتی تبدیل به یک نوع رسم و رسوم ثابت تبدیل شده است که مانع تفکر انسان شده است. در واقع محصول تفکر به ساحت فکر در آمده و بر ذهن اشخاص احاطه یافته و قدرت تفکر را برای شخصی که با فکر روبرو شده از وی میگیرد. برای رهایی از این مشکل راهنمایان بشری یعنی همان فیلسوفان و هنرمندان، انسان را دعوت به تفکر برای خود و مستقل اندیشی کرده اند.
اما مستقل اندیشی به سادگی تحقق نمی یابد. در مرحله ی اول از مستقل اندیشی، انسان بایست به نوعی آزادی عقیدتی دست یابد. در واقع ذهن و روح او باید خالی از عقیده های از قبل پذیرفته شده و غیر منطقی گردد. انجام فقط همین عمل چند سال به طول می انجامد. سپس مرحله ای می رسد که انسان در ورطه ی عمل قرار می گیرد. و در مرحله ی عمل می بیند که نیاز به عقیده دارد. در واقع نمی تواند عملی انجام دهد بدون این که عقیده ای داشته باشد. مخصوصا این که در انجام آن عمل بیش از یک انتخاب داشته باشد. و انسان خودآگاه شروع به تشریح و تنظیم عقایدش خواهد کرد. این مرحله تقریبا از همان ابتدای مرحله ی اول به طور کمرنگ شروع شده و تا پایان عمر ادامه خواهد یافت. و این مرحله و ادامه ی این مرحله است که انسان را مستقل اندیش می سازد.
ولی امروزه ما مردمی را می بینیم که مخالف اندیشی را همان مستقل اندیشی می دانند. در واقع این مردمان دغدغه ی اندیشه ی درست و شناخت جهان (به وسیع ترین معنی خود) را عموما ندارند و صرفا بر عقیده ی خویش بدون توجه به این که از کجا نشات گرفته است پافشاری می کنند ولی اجازه ی نقد عقیده ی خویش را به دیگران نمی دهند. در واقع آنچه که برای این ها ارزش شده است این است که مانند کس دیگری فکر نکنند. یک جور متفاوت اندیشی یا همان مخالف اندیشی برای این افراد ارزش شده است. ولی مشکل کجاست؟! مشکل آنجاست که اگر اندیشه ی درستی بر جمعی حاکم باشد و یک شخص مخالف اندیش بر این جمع وارد شود نسبت به آن عقیده چه موضعی می گیرد؟ جواب مخالفت است. در واقع وقتی مخالف اندیشی یا متفاوت اندیشی به ارزش تبدیل شود می تواند نسبت به رویه ی درست نیز موضع حمله گیرد. در واقع غلط را می پذیرد صرفا به این دلیل که در آن شرایط عقیده ی متفاوت و مخالفی است.
در این حالت دو مشکل جدی پیش آمده است. یکی اینکه غلط و درست و شناخت این جهان ارزش خود را از دست داده اند و دومی اینکه مخالف اندیشی تبدیل به مانعی برای تفکر و تجزیه و تحلیل شده است. به عبارتی دیگر خودِ مخالف اندیشی تبدیل به یک سنت شده است که بعضی بدون فکرِ درست، بدان مبادرت می ورزند. ولی ریشه ی این مخالف اندیشی کجاست؟! در مرحله ی آغازینِ مستقل اندیشی، ما نیاز به یک نوع شک گرایی متعادل و نه افراطی و نه حتی تعصبی داریم. در واقع برای خالی شدن از عقاید پذیرفته شده باید عقاید مخالفِ آن ها را مورد بررسی قرار دهیم و سعی کنیم که نسبت به هیچ کدام تعصبی نداشته باشیم (یعنی نه به عقایدمان و نه به عقاید مخالفمان). مانند تعصب به دین. چرا که بسیار دیده شده است که انسان های مذهبی ای که به شک گرایی قدم می گذارند در مرحله ای نسبت به ضدیت و مخالفت با عقاید دینی خود تعصب پیدا می کنند. بنابراین افراط در شک گرایی و بررسی تعصبانه از علل مهم ریشه ی مخالف اندیشی هستند.
و مسئله ی مهم دیگر این است که کسانی که مخالف اندیشی می کنند مخالف اندیشی خود را نوعی مستقل اندیشی می دانند. مثلا ابتدا می بینند که در انتخابات ریاست جمهوری کاندیدای شماره ی یک دارای طرفداران بسیاری است لذا با وی مخالفت می کند و سپس به کاندیدای شماره ی دو نظر می اندازد و وی را یک متعصب دینی می بیند و لذا با او نیز رای مخالفی می گیرد چرا که جامعه را پر از متعصب دینی می بیند. و در این بین به جایی میرسد که در کل سیاست و اهمیت سیاست را رد می کند و تصمیم به رای ندادن می گیرد. هر دو کاندیدا را متهم به دروغگویی و کثیف کاری می کند و سیاست را موجودی اهریمنی و پلید می داند و چاره را در انقلاب می بیند. این نمونه از مخالف اندیشی سیاسی عموما به باور به نظریه ی توطئه می انجامد (که این نظریه به طور خلاصه تمام مسئولیت پدیده های اجتماعی را به گردن سیاسیون و یا فرقه ای خاص می اندازد). و بعد از این گذرِ فکری، چون به جایی میرسد که پذیرندگان عقایدش بسیار کم می شود احساس می کند که مستقل اندیش شده است و به عقیده ی درستی دست یافته است. از راه های شناخت این نوع تفکر در افراد، شعار هایی مانند:«هر کس عقیده ای داره»، «عقاید هر کس برای خود محترم است»، «به اندازه ی تمام انسان ها خوب و بد یا درست و غلط وجود داره»، «هیچکس نمیتواند عقیده ی کسی را عوض کند» و دین گریزی این افراد است. البته این ها از شعار های مذکور برای اجازه ندادن به نقد نسبت به عقایدشان استفاده می کنند.
در پایان لازم است این را دریابیم که آن چه بیشترین ارزش فکری را برای انسان دارد مستقل اندیشی است ولی این مستقل اندیشی به معنی این نیست که اگر عده ی زیادی عقیده ی درستی را پذیرفتند نباید آن را بپذیریم. در واقع مستقل اندیشی لزوما تناقضی با پذیرفتن نظری که طرفدار زیادی دارد، ندارد چرا که کافی است دلایل منطقی و با پایه و اساسی آن نظر یا عقیده را در نظر ما پشتیبانی کرده باشند.